من هیچ چیز نمیخواهم!
نه مجنون شدن تو را
نه لیلی شدن خودم را
نه کوهی که پیکره ام را بر آن بتراشی
و نه قصری که در آن زندانی باشم...
نه...بخدا نمیخواهم.
من دلم فقط یک گوشه ی دنج میخواهد
فقط به اندازه ی دو نفر
جایی که دیگر از هم جدایمان نکنند...
دلم یک روز عادی آفتابی میخواهد
و فقط و فقط یک قوری چای!
...نگاهت را به من بدوزی
نگاهم را به تو بدوزم
لبخند بزنیم
برایت چای بریزم
به دستت بدهم
و چای نوشیدنت را تماشا کنم...
تمام افسانه ام همین است.................!
مخاطب خاصی ندارم..
نظرات شما عزیزان: